احیای نیمه شعبان
به اطلاع عاشقان امام زمان (عج) می رساند ، مراسم احیای شب نیمه شعبان در مسجد مرحوم آقا میزا حسین (ره) از ساعت 23 برگزار می گردد .
- ۱ نظر
- ۰۹ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۶
به مناسبت میلاد با سعادت حضرت ارباب ، آقا ابا عبدالله الحسین (ع) ، علمدار کربلا ، آقا ابوالفضل العباس (ع) و سید الساجدین آقا امام سجاد (ع) مراسم جشن و مولودی برگزار می گردد :
ضمنا در روز های شنبه و یکشنبه از ساعت 5 عصر ، ایستگاه صلواتی هیئت به همین مناسبت در چهارراه استقلال برقرار می باشد .
همه ی مردم جمع شده بودن تا بعد از این همه تبلیغات فیلمو تماشا کنن. همهمه ی مردم یواش یواش داشت فرو می نشست و سالن کیپ تا کیپ جمعیت داشت . برقای سینما داشت یکی یکی کم می شد . تا اینکه سالن تاریک شد . سکوتی سالن سینا رو فرا گرفته بود . شروع شد . بسم الله الرحمن الرحیم .
دقیقه اول فیلم : یه گوشه از سقف یه اتاق که رنگ شیری بهش زده بودن .
دقیقه دوم فیلم : یه گوشه از سقف یه اتاق که رنگ شیری بهش زده بودن .
مردم داشتن یه جورایی بهم نگاه می کردن و با حرکات صورتشون داشتن از هم سوال می کردن.
دقیقه سوم فیلم : یه گوشه از سقف یه اتاق که رنگ شیری بهش زده بودن .
بعضی ها شروع به غر زدن کردن . پچ پچ مردم داشت شروع می شد .
دقیق چهارم فیلم : یه گوشه از سقف یه اتاق که رنگ شیری بهش زده بودن .
صداها داشت بلند و بلند تر می شد . این چه اوضاعیه ؟ یعنی چی ؟ این چه فیلیمه ؟ پس اسم بازیگراش کو ؟
دقیقه پنجم فیلم : یه گوشه از سقف یه اتاق که رنگ شیری بهش زده بودن .
یه عده از همون اولین ردیف های سینما بلند شدن و سینما رو ترک کردن.
دقیقه ششم فیلم : یه گوشه از سقف یه اتاق که رنگ شیری بهش زده بودن .
عده ی بیشتری داشتن سینما رو ترک می کردن . صداها دیگه خیلی بلند شده بود . این چه فیلمیه ؟علافمون کردن .
دقیقه هفتم فیلم : یه گوشه از سقف یه اتاق که رنگ شیری بهش زده بودن .
تقریبا صدای همه در اومده بود که دقیقه هشتم فیلم یه صدایی همه رو به عقب برگردوند . اولش یه نوشته بعد یه صدای محزون که گفت :
این تنها هشت دقیقه از زندگی یک جانباز قطع نخاعی بود که شما تحمل نداشتید . سکوت همه جا را فرا گرفت و پرده سینما تاریک شد . تنها هشت دقیقه ....
کاملاً بی ربط :دلم برای اون روزایی تنگ شده که وقتی با مادرم بیرون می رفتم بهم می گفت :پسرم چادر منو ول نکن . اینجا چادر مشکی زیاده . گم میشی نمی تونی پیدام کنی . اما حالا بهش می گم این روزا اگه چادرتو ول کنم و گم بشم به راحتی می تونم پیدات کنم .... گرفتی که مادر ؟؟؟
جشن ولادت حضرت علی (ع)
دو شنبه شب 93/2/22 از نماز مغرب و عشا
میدان حاج آقا مصطفی خمینی (ره) خیابان 15 خرداد
کوچه شهید علوی جنب مسجد حسینی (محله زیر) منزل آقای عباس یارمحمدی
میلاد مسعود حضرت علی علیه السلام بر شیعیان آن حضرت پیشاپیش مبارک باد
رجب تمامش عشق است و صفا . رجب تمامش نور است و معنویت . رجب تمامش خلوص است و عبودیت . رجب علاوه بر اینکه نهری است با آن اوصاف خاصش ، دریایی عمیق است برای گم کرده راهی همچو من که به دنبال سیر و سلوک است . علاوه بر اینکه یک شبش لیله الرغائب است برای همچو منی که شب های متمادی را به خواب بوه و روزهایش هم خواب ناز ، همه اش شور است و شعور . آنجا که دست بر محاسنت می گیری و می خواهی حرام شود آتش جهنم بر محاسنت ، داری زیر لب با خدایت می گویی نکند بیش حسین شرمنده بشوم وقتی دارند ملائکه ات مرا به سوی جهنمت می برند . آن ماه که داری خانه تکانی می کنی برای یک رمضان پر از دلدادگی . آن ماه که جارو به دستت می گیری و قد خمیده خانه ی دلت را جارو می کنی تا بشود منزل یار . آن ماه که دستمال نم دار بی بی نرگس را برداشته ای و داری غبار از آیینه ی دل می زدایی . آن گاه که داری با آبپاش بابا حسین آب می پاشی روی شمعدانی های طاقچه ی دلت تا شکوفا شود برای یک رمضان دیگر . رجب را دوست دارم . رجب را دوست دارم با تمام وجودم . قبل تر ها خدا خدا می کردم برسد ایام اعتکاف و سه روز از همه جا دل بریده در بست مهمان رب الارباب باشم . رجب را دوست دارم یا علی . رجب را دوست دارم یا زینب .
رجب را دوست دارم برای روضه اربابی که دلم را از میان ستون های چوبی مسجد آقا میرزا حسین گره می زند به پنجره های ضریح کربلا . رجب را دوست دارم . می خواهم شسته شوم در این نهر . میخواهم پاکم کنی از این همه زنگار و کثافات دنیایی . خدایا میهمان نمی خواهی ؟؟؟ رجب را که رد کنی میرسی به شعبان ... بعد شعبان هم می رسی به وادی رمضان ... شهری پر از هر چه که می خواهی ... یعنی بیا و بپر بغل خودِ خودِ خدا ... همین
کاملاً بی ربط :چند وقتیست این عکس هوای اینجا را بارانی کرده است ... هزار رحمت به گرگ های بیابان ... به امید نابودی سلفی ها ...
مدتی بود که گاه گاهی از گوشه ذهنم یادش عبور می کرد . اما در حد چند دقیقه . و هر بار به راحتی از کنار یادش می گذشتم . تا اینکه یک یادآوری کمی به تفکر وا دار کرد مرا . که چرا هر بار قصد قربت میکنم ، اما باز فراموشی مجال نمی دهد ! این بار اما تصمیم جدی گرفتم اما انگار این حافظه نداشته قصد یاری کردنم را نداشت ! یا شایدم توفیق دیدار نبود ... که احتمالا دومی بیشتر صدق کند !! اما بالاخره یک روز رسید وعده دیدار . دیداری که خیلی حرف ها برای شخص بنده داشت . در مسیر حرکت ، با خودم دانسته هایم (شما بخوانید ندانسته ها ! ) را مرور میکردم از جایی که قرار بود تا دقایقی دیگر مهمان شوم . غرق فکر و خیال بودم که خودم را جلوی درب امام زاده فضل و یحیی (علیهما السلام) دیدم . سر در خراب شده و در حال تعمیرش حرف ها داشت با دل ... رو بروی گنبد فیروزه ای رنگش ، دست به سینه سلام کردم . اما گویی دلم هوای زیارت کرده بود . حیاط ساکت و جیک جیک گنجشک ها دلم را برد به سمت ضریح . زیارتی از ته دل در اوج سکوت و تنهایی . انگار سبک شده باشم . کفش هایم را به پا کردم . آمدم بروم بیرون که تازه یادم افتاد برای چه امروز اینجا هستم ! آدرس هایی که گرفته بودم را در ذهنم زیر و رو کردم . و با دستم به رو برو اشاره کردم و زیر لب گفتم باید همینجا باشد . آرام آرام حرکت کردم . اما حالم عجیب بود . چیزی بین ترس و نگرانی . چرا و چگونه این حس به سراغم آمده بود ، نمیدانم !! بله ... آدرس درست بود . دقیق دقیق . همان حجره مانندی که سال ها تریبون نماز جمعه در آن قرار می گرفت . آثار نقاشی هایی که از آن زمان مانده بود ، اول توجهم را جلب کرد . سیر از تماشای نقاشی ها که شدم ، نگاهم رفت سمت زمین . حالم شبیه کسی بود که گمشده ای را پیدا کرده باشد . گنگ بودم ... شروع کردم به خواندن نوشته ها . نوشته هایی که وسعت بزرگیشان به اندازه عظمت صاحبش میرسید ... خواندم تا رسیدم به این عبارت : صاحب الصدقات الجاریه ... ناگهان دلم رفت زیر آسمان چوبی مسجدی که حالا بالای سر بنا کننده اش نشسته ام . همان مسجدی که از کودکی کنار تک تک ستون های چوبی اش عاشقی کرده ایم . مسجدی که هنوز عطر نفس های حضرت روح الله را دارد . وقتی نوشته های روی سنگ تمام شد ، جواب خیلی از سوال هایم را گرفتم . فهمیدم چرا این مسجد حال و هوایش جور دیگری است ... حالا در مسیر برگشت زمزمه درونم این بود که از این پس وارد این قبه چوبی که میشوم چگونه یادت نباشم ، آقا میرزا حسین ؟ چگونه ملتمست نباشم برای گرفتاری ها ؟
نوشته های روی سنگش را بخوان . حتم دارم خیلی حرف ها برایت میزند ... خیلی حرف ها ... حرف هایی که شاید من بی سر و پا شایسته نوشتنش نباشم . .... اما یک بند از این نوشته بد جور با دلم بازی کرد : زبدة العلماء العاملین .... خودت بخوان و فکر کن ...
29 جمادی الثانی مطابق با نهم اردیبهشت ماه 1393
سالروز وفات حضرت ام کلثوم (سلام الله علیها)
به محضر مبارک امام زمان (عج)
و تمام شیعیان جهان
تسلیت باد
شاید همین روزها ، روزی هم نوبت این عبد ناچیز باشد ...
الرّحیل ...
الرّحیل جانا که وقت بار بستن است .
وقتش شده تا کمی هم حساب کار کنیم .
وقتش شده تا کمی کتاب کنیم .
وقتش شده تا در بر گوشت بخواند آن ملک
که به من بگو خدایت کیست ؟؟؟
آماده شده ای ؟؟؟
شاید الان نوبت تو باشد . شاید هم نوبت من ...
و باز الرحمن * علّم القرآن ...
و ای کاش در آن هیاهو زبان بچرخد به نام زیبای تو یا حسین ...
کاش بیایی به داد این به اصطلاح نوکرت برسی
آن دم که داد میزنند بلند بگو لا اله الا الله
و من هنوز گیجم
و من دستم خالیست یا حسین
می آیی . می دانم .
شاید همین روزها . شاید همین حوالی
خدایا من اگر شهید نشوم باید بمیرم ها
خودت فرجی کن .
آهای پسر . بفهم قبل از اینکه به زور بفهمانندت
اِسمَ اِفهَم یا فلان ابن فلان
به قول ققنوس کربلا :همین ... ساده ...عشقست