مدتی بود که گاه گاهی از گوشه ذهنم یادش عبور می کرد . اما در حد چند دقیقه . و هر بار به راحتی از کنار یادش می گذشتم . تا اینکه یک یادآوری کمی به تفکر وا دار کرد مرا . که چرا هر بار قصد قربت میکنم ، اما باز فراموشی مجال نمی دهد ! این بار اما تصمیم جدی گرفتم اما انگار این حافظه نداشته قصد یاری کردنم را نداشت ! یا شایدم توفیق دیدار نبود ... که احتمالا دومی بیشتر صدق کند !! اما بالاخره یک روز رسید وعده دیدار . دیداری که خیلی حرف ها برای شخص بنده داشت . در مسیر حرکت ، با خودم دانسته هایم (شما بخوانید ندانسته ها ! ) را مرور میکردم از جایی که قرار بود تا دقایقی دیگر مهمان شوم . غرق فکر و خیال بودم که خودم را جلوی درب امام زاده فضل و یحیی (علیهما السلام) دیدم . سر در خراب شده و در حال تعمیرش حرف ها داشت با دل ... رو بروی گنبد فیروزه ای رنگش ، دست به سینه سلام کردم . اما گویی دلم هوای زیارت کرده بود . حیاط ساکت و جیک جیک گنجشک ها دلم را برد به سمت ضریح . زیارتی از ته دل در اوج سکوت و تنهایی . انگار سبک شده باشم . کفش هایم را به پا کردم . آمدم بروم بیرون که تازه یادم افتاد برای چه امروز اینجا هستم ! آدرس هایی که گرفته بودم را در ذهنم زیر و رو کردم . و با دستم به رو برو اشاره کردم و زیر لب گفتم باید همینجا باشد . آرام آرام حرکت کردم . اما حالم عجیب بود . چیزی بین ترس و نگرانی . چرا و چگونه این حس به سراغم آمده بود ، نمیدانم !! بله ... آدرس درست بود . دقیق دقیق . همان حجره مانندی که سال ها تریبون نماز جمعه در آن قرار می گرفت . آثار نقاشی هایی که از آن زمان مانده بود ، اول توجهم را جلب کرد . سیر از تماشای نقاشی ها که شدم ، نگاهم رفت سمت زمین . حالم شبیه کسی بود که گمشده ای را پیدا کرده باشد . گنگ بودم ... شروع کردم به خواندن نوشته ها . نوشته هایی که وسعت بزرگیشان به اندازه عظمت صاحبش میرسید ... خواندم تا رسیدم به این عبارت : صاحب الصدقات الجاریه ... ناگهان دلم رفت زیر آسمان چوبی مسجدی که حالا بالای سر بنا کننده اش نشسته ام . همان مسجدی که از کودکی کنار تک تک ستون های چوبی اش عاشقی کرده ایم . مسجدی که هنوز عطر نفس های حضرت روح الله را دارد . وقتی نوشته های روی سنگ تمام شد ، جواب خیلی از سوال هایم را گرفتم . فهمیدم چرا این مسجد حال و هوایش جور دیگری است ... حالا در مسیر برگشت زمزمه درونم این بود که از این پس وارد این قبه چوبی که میشوم چگونه یادت نباشم ، آقا میرزا حسین ؟ چگونه ملتمست نباشم برای گرفتاری ها ؟
نوشته های روی سنگش را بخوان . حتم دارم خیلی حرف ها برایت میزند ... خیلی حرف ها ... حرف هایی که شاید من بی سر و پا شایسته نوشتنش نباشم . .... اما یک بند از این نوشته بد جور با دلم بازی کرد : زبدة العلماء العاملین .... خودت بخوان و فکر کن ...
29 جمادی الثانی مطابق با نهم اردیبهشت ماه 1393
سالروز وفات حضرت ام کلثوم (سلام الله علیها)
به محضر مبارک امام زمان (عج)
و تمام شیعیان جهان
تسلیت باد
- ۹۳/۰۲/۰۷
دوست خوب من:
اگر همه بندگان خدا موحد بودند که امام زمان تا به الان هزار باره ظهور فرموده بودند!
کمی دقت کنید. یا حق!